سلام دوست من

نمیدونم تجربه مهاجرت داشتی یا نه تو زندگیت، اما اگه داشته بودی حتی مهاجرت به ی محله جدید متوجه شدی که چقدر همه چیز برات جدید. از همسایه ها و مغازه های محل تا آداب و رسوم اون مردم. حتی اگه توی همون کشور خودمون ایران هم ی بار مهاجرت کرده باشی به ی شهر دیگه اینو متوجه شدی حالا فکر کن تو مهاجرت کنی به ۱۴ هزار کیلومتر اونطرف تر. چه شود!

میدونی اگه قبل از اینکه بری توی محیط جدید، راجع به اونجا، راجع به مردم و فرهنگشون، راجع به رسم و رسوماتشون بدونی و بری چقدر از استرس هات کم میشه و با اطمینان بیشتری توی اون محیط عمل میکنی و خیلی راحتتر تطبیق پیدا میکنی؟

میدونی، این آمادگی و آگاهی قبل از مهاجرت خیلی بهت کمک میکنه، البته که آگاهی که به تو احساس خوب بده و نگاه تو رو به محیط جدید مثبت تر کنه، میدونی چرا اینو میگم؟ بخاطر اینکه قطعا ما مهاجرت میکنیم بریم ی جای دیگه که زندگی بهتری رو داشته باشم، مخصوصا از نظر روانی. مگه به جز این که ما مهاجرت میکنیم بیاییم کانادا تا ی زندگی لذت بخش رو تجربه کنیم؟ مگه به جز این که میشنویم کانادا جز اولین کشورهای شاد دنیاست و ما هم میخوایم توی این شادی چیزی رو نصیب بشیم؟  ولی حواسمون نیست و همش گوشمون رو دادیم به هر حرفی که راجع به مهاجرت میشنوبم. 

بزار برات داستان خودم رو بگم. وقتی من توی این مسیر بودم و البته هنوزم هستم، چیزایی که میشنیدم و میشنوم اغلب منفی بود، اغلب بار منفی داشت و توی دلم رو خالی میکرد که فلان کس که مهاجرت کرد به کجا رسید مگه؟ یا هزار و یک حرف که میشنیدم که الان نمیخوام یادآوری کنم. خلاصه اش این بود که علی رغم همه خواسته هام و اینکه میخواستم مهاجرت کنم تا بتونم زندگی خوبی رو تجربه کنم، هدف من در نظرم با کلی ترس، نگرانی، شَک و اضطراب همراه بود.

طبق قانون جهان هستی که احساس بد = اتفاقات بد و احساس خوب = اتفاقات خوب ، پس فرقی نمیکرد که من با چه دلیل و منطقی و یا حتی کجای این جهان هستی حال و احساسم بد یا خوب، من قطعا تجربه مشابه به احساساتم رو میداشتم. 

اینا که برات گفتم تا الان ی جورایی مقدمه حرف اصلیم!

من سال های زیادی رو پشت درهای سفارت ها گذروندم تا بتونم مهاجرت کنم و الان هم که حدود ۶ سال کانادا زندگی میکنم و البته قبل از این که برسم کانادا هم خیلی از کشورهای آسیایی و اروپایی رو رفتم دیدم و با کلی تجربه رسیدم کانادا. توی این ۶ سال و حدود ۱۰ سال قبل از مهاجرتم هم در این باره کلی مطالعه و تحقیق میکردم. از مهاجرت و زندگی آدم های موفق توی همه زمینه ها تا مهاجرت از نگاه مذهب های مختلف و کلی دیدگاه های متفاوت. بعد از مهاجرتم شروع کردم به ارتباط برقرار کردن با هموطنان عزیزمون که مهاجرت کرده بودند. حالا یا یک سال پیش یا ۲۰ سال پیش.

متوجه ی چیزی شدم، اینکه من دارم همون رفتارهایی رو ازشون میبینم که توی همون کشور خودمون هم میدیدم، چه رفتاهای مثبت چه رفتارهای منفی!

دیدم با اینکه خیلی ها سالهاست که مهاجرت کرده اند ولی اون احساس خوشبختی که همه ما به نوعی به دنبالش این همه راه اومدیم رو ندارند!

پس موضوع چیه؟؟ اگه قرار پاشیم این همه راه بیاییم تا کانادا و به قول خودمون این همه غربت رو تحمل کنیم و در نهایت اون احساس خوشبختی رو هم نداشته باشیم پس چه کاری که اصلا مهاجرت کنیم؟؟

یادم سال ها پیش از اینکه حتی مهاجرت کنم همیشه من میگفتم که مهم نیست کجا زندگی میکنیم، مهم اینکه چطور زندگی میکنیم. من اینو میدونستم ولی خب منم مثل همه به دنبال اون خوشبختی ۱۴ هزار کیلومتر راهی شدم. ولی من اینو اینجا فهمیدم و دستم رو بردم بالا و به خدا گفتم خدایا! من تسلیمم، تا الان اگه غلط فکر میکردم از الان به بعد میخوام درست فکر کنم. آخه میدونی خیلی ها توی این سیکل میافتند و همش دنبال یه جای دیگه هستند که اونجا احتمالا خوشبختی بیشتری هست. احتمالا اونجا شرایط زندگی بهتری هست. اما نه دوست من خوشبختی میتونه توی خونه روستایی کشاورزی باش توی دورترین نقطه کشور خودمون، آره، ی کشاورز روستایی که هر روز میره سر زمین و زمینش رو برای کاشت آماده میکنه و از نگه داری و رشد محصولش لذت میبره!

میدونی، نمیخوام بگم پس مهاجرت کار اشتباهی، یا کانادا ارزش مهاجرت نداره، نه اتفاقا، من بشدت طرفدار مهاجرت هستم. به نظر من مهاجرت برای همه ما آدم ها و مخصوصا ما ایرانی ها یک باید و یک الزام. چون خیلی درس های مهم داری که خوبِ تا قبل از مرگمون یادشون بگیریم. ولی اگه میخواییم از زندگی مون و از تصمیم مهاجرتمون بعد از سال ها هیچ وقت پشیمون نشیم و هر روز و هر روز واقعا لذت ببرم، لذت از روح و روانمون نه لذت از عوامل بیرونی که بعد از ی مدت عادی میشن، پس باید ی چیزایی رو از درونمون درست کنیم. بعد خداوند خودش میبرتمون جایی که برای ما بهشت.

من به عین دیدم آدم های روستایی که اینقدر از سبک زندگیشون لذت میبرند و خودشون رو خوشبخت میدونند که ندیدم مثلش رو توی برج های این شهر!

میدونی دوست من، به قول نویسنده ای دو روز مهم تو زندگی هرکسی وجود داره، یکی روزی که بدنیا اومدی، دوم روزی که میفهمی دلیل به دنیا اومدنت رو.

اول آدم باید خودش رو پیدا کنه، جای خودش توی این دنیا رو پیدا کنه بعد همه چی حل! اگه اومدی اینجا کانادا هم، اون موقع لذت میبری و زندگی رو تجربه میکنی که همین آدم ها اینجا هم تو خوابشون نمیبینند. من ادعایی ندارم ولی به اندازه ای که تونستم خودم رو بشنام، خدای خودم رو بشناسم، بعد از مهاجرتم، به لطف خدا زندگی رو دارم تجربه میکنم که حتی خود کانادایی ها هم متعجبن چه برسه به ایرانی ها.

خیلی از دوستان نزدیکم اینجا منو آدم خوش شانس میشناسند و همش میگن تو شانس داری که همه کارهات اینطوری داره پیش میره، ولی واقعیت اینکه اگه هم شانسی باش من خودم اون شانس رو تو زندگیم خلق کردم، اخه من خدایی رو درونم پیدا کردم که خالق یکتاست. خدایی که قادر مطلق. خدایی که مالک همه جهانهاست.

پس میشود که تو هم زندگی رو بتونی خلق کنی و تجربه کنی که اول از همه برای خودت منحصر به فرد باش و بعد هم از نگاه بقیه یکتا باشد. اون موقع است که میفهمی جای درست خودت توی این دنیا ایستادی. اون موقع است که خوشبختی رو به معنای واقعی کلمه تجربه میکنی! اون موقع است که هرکجای این دنیا باشی هنر ساختن بهشت خودت رو پیدا میکنی! 

جمله کوتاه کنم، اگه قصد مهاجرت داری به کانادا، به این سرزمین مقدس و بهشت کره زمین، من به تو خوش آمد میگم و از صمیم قلب برات آرزوی مهاجرت به توان خوشبختی دارم اما یادت نره مهاجرت اول ازدرون تو باید اتفاق بیافتد!

دیدگاهتان را بنویسید